تدبیر

اموزشی ، پرورشی ، اچتماعی

تدبیر

اموزشی ، پرورشی ، اچتماعی

خاطره ایی از استاد شفیعی کدکنی

محمدرضا شفیعی کدکنی مشهور به م. سرشک در تاریخ نوزدهم مهر ماه ۱۳۱۸ در کدکن یکی از روستاهای تربت حیدریه ی خراسان و در یک خانوادهی روحانی – کشاورز متولد شد.
او زادگاهش را چنین توصیف می کند :
ای روستای خفته بر این پهن دشت سبز
ای از گزند شهر پلیدان پناه من !
ای جلوه ی طراوت و شادابی و شکوه!
هان ای بهشت خاطره ، ای زادگاه من !
باز آمدم به سوی تو ، زان دور دورها
زآنجا که صبح می شکفد خسته و ملول
بازآمدم که قصه اندوه خویش را
با صخره های دامن تو بازگو کنم
وندر پناه سایه ی انبوه باغهایت
گلبرگهای خاطره را جست و جو کنم .
پدر ایشان میرزا محمد ، فرزند عبدالمجید بود و مادرشان فاطمه دختر شیخ عبدالرزاق توسلی بود .
آن روزگار در کدکن زمین دار بزرگ یا فئودال بزرگ وجود نداشت و بیشتر زمین داران خرده مالک بودند . میرزا محمد شفیعی کدکنی بر روی همان مختصر زمینی که داشت کار می کرد . م.سرشک هم نیمی از سال را در کدکن به سر می برد و نیمی دیگر را در مشهد .

«همبازی ایشان در دوره ی کودکی محمد عبداللهیان بود که گویا چند سالی از او بزرگتر بود .
م. سرشک در توصیف آن روزهای بی غبار می گوید : « بازیگوش ترین بچه محل بودم چه در کدکن و چه در مشهد . اولین بچه ای که صبح زود وارد کوچه می شد ، علی التحقیق من بودم و آخرین کسی که کوچه را ترک می کرد نیز من بودم . 

                                                            -------------------

 

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسم...شان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.


استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟

ای کاش مدرسه همیشه تعطیل بود!

دانش آموزی بر دیوار مدرسه ای نوشته بود : « ای کاش همیشه تعطیل بود! »

عجب جمله تأمل انگیزی! چه چیزی برای این  دانش آموزان تا این حد رنج آور است که آرزوی تعطیلی مدرسه را می کنند؟ اگر روزی مدیر یا ناظم مدرسه به آن دانش آموزان بگوید که مدرسه چند روزی تعطیل است؛ می توانید تصور کنید که آنها چه قدر خوشحال می شوند؟ چرا باید چنین باشد؟

 

پاسخ من این است که آنها از بودن در مدرسه لذت نمی برند، ولی اگر در کوچه و خیابان و یا در خانه باشند، احساس آرامش و لذت می کنند. با دوستان خود بازی می کنند و خلاصه این که هر کاری را که دوست داشته باشند انجام می دهند و کسی به آنها زور نمی گوید! به یاد می آورم روزهایی را که آموزگار کلاس اول دبستان بودم، همیشه دانش آموزان از من می پرسیدند: « آقا چند زنگ دیگر باقی مانده؟ » و یا آن سال را که یکی از دانش آموزان کلاس اول از من پرسید: « آقا کی آزادمان می کنید؟».حال این اتفاقات از روی تصادف است یا آگاهانه، نمی دانم، ولی فکر می کنم که واقعا چرا باید این طور باشد؟ آیا کلاس من زندان است یا مدرسه بسان زندانی است که دانش آموزان پس از زنگ آخر از آن فرار می کنند و آزاد می شوند؟

 

این قصه پر غصه هر روز اتفاق می افتد و کم تر کسی به فکر حل این مشکل می افتد .شاید شما تا به حال پاره کردن کتاب ها را پس از امتحان آخر سال در مدارس راهنمایی و دبیرستان ندیده باشید! ولی من آن را دیده ام و فکر می کردم که ای کاش فیلمبرداری از سازمان صدا و سیما می آمد و آن منظره تأسف انگیز را جلوی در مدرسه به تصویر می کشید که چگونه کتاب های پاره پاره شده، قصه غصه های ما را بیان می کند؟

به هر حال اگر معلمی هم به فکر حل این مشکل باشد، ممکن است در عمل، با مخالفت مدیر، معاون و یا طعنه های بعضی از معلمان روبه رو شود. انشاءالله زمانی فرابرسد که ما در تمام مدارس کشور شاهد آموزش لذت بخش و فعال دانش آموزان میهن خود باشیم.

 

با هر دستی که بدهیم، با همان دست می گیریم

پدری همراه پسرش در جنگلی می رفتند. ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد.او فریاد کشید آه... در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه... پسرک با کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟» این موضوع او را عصبانی کرد.
       
پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو ترسویی!» به پدرش نگاه کرد و پرسید:«پدر چه اتفاقی دارد می افتد؟» پدر فریاد زد «من تو را تحسین می کنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسین می کنم. پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگیزی». پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.

      پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» می نامند. اما در حقیقت این «زندگی» است. زندگی هر چه را بدهی به تو برمی گرداند. زندگی آینه اعمال و کارهای نیک و بد توست. اگر عشق بیشتری می خواهی، عشق بیشتری بده. اگر مهربانی بیشتری می خواهی، بیشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار. اگر می خواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!

    این قانون طبیعت است و در هر جنبه ای از زندگی ما اعمال می شود. زندگی هر چه را که بدهی به تو برمیگرداند. به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید. زندگی تو حاصل یک تصادف نیست. بلکه آینه ای است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر می گرداند.

 پس هرگز یادمان نرود «که با هر دستی که بدهیم، با همان دست می گیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم می خوریم»